شب های اهواز

گذری به شب های کارون

شب های اهواز

گذری به شب های کارون

داستان های کوتاه اما پر محتوا...!!!

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

برای مشاهده لطفا به ادامه مطلب برید

.........

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .

استاد گفت: عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.

استاد بازهم گفت : ازدواج یعنی همین!..

*******************

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او رابرداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

 

*******************************

 

لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد،گل داد،سرخ سرخ. گلها انار شد،داغ داغ.هر اناری هزارتا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت . خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده رااز شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد

 

 

*******************************

صبح زود بود. توریست آمریکایی به ماهیگیر نگاه می کرد که تازه از

صید برگشته بود. یک ماهی بزرگ در قایقش بود. به او گفت: با این

سرعتی که داری چرا ماهی های بیشتری نمی گیری؟؟؟

ماهیگیر گفت: همین هم خرج زن و بچه هایم را در می آورد...

توریست گفت: بقیه ی روز را چه کار می کنی؟؟؟

گفت: با بچه هایم بازی می کنم، کتاب می خوانم، از مناظر اینجا لذت

می برم، گیتار می زنم و با دوست هایم در دهکده نوشیدنی می نوشم...

توریست گفت: اگر بیشتر ماهی بگیری، با پول اضافه اش می توانی

چند قایق دیگر بخری. بعد از آن می توان بدون واسطه جنس هایت را

بفروشی. بعد می توانی با پول اضافه ات یک کارخانه ی کنسرو سازی

همین اطراف بزنی...

ماهیگیر گفت: بعد چی؟؟؟

* بعد می توانی به نیویورک بروی در بورس سرمایه گذاری کنی.

ماهیگیر گفت: بعد چی؟

* بعد دیگر وقت خوشگذرانی است، سهام ات را در موقع مناسب

می فروشی.

ماهیگیر پرسید: بعد چی؟

*بعد با میلیون ها دلار پول ات می توانی یک کلبه همین اطراف بخری.

ماهیگیر پرسید: بعد چی؟

*** بعد می توانی با بچه هایت بازی کنی، کتاب بخوانی، از مناظر

اینجا لذت ببری، گیتار بزنی و با دوست هایت در دهکده نوشیدنی

بنوشی...

 

 

 

***            ***                 ***

 

 

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟

پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و داره ترتیب اون رو می ده. می ره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه.

 

یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته رد می شده،ه از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچ وقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حمیده سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 http://saba091.blogfa.com

سلام وب ت مبارک
شما باید میومدید توی بلاگفا چون وبهای مثل مال شما آنجا زیاد است وبهتر دوست پیدا میکردید ولینک می شدید .

حالا اگر می خواین از ناراحتی بیان بیرون بیا به وبم شاد میشی .

راستی یک توصیه خواهرانه .

چند تا داستان با هم نذار هر یکیشان را برای دفعات مختلف بذار اینجوری بیشتر آپ می کنی ونظر داری .

موفق باشی .

سلام اومدم وب بلاگفات شاد نشدم باشه مرسی خواهر

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 15:37 http://!!1

داستان هات قشنگند.فقط کمه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد